فکر میکنی به زودی این روزا تموم میشن، دوباره برمیگرده. دوباره واست خوراکیای که دوست داریو میفرسته. دوباره وفتی میبینتت انقد طولانی بغلت میکنه که خسته میشی. دوباره بهت زنگ میزنه و کلی قربون صدقهت میره و میگه دلم برات تنگ شده، دوباره از بقیه مرتب میپرسه کی میای، دوباره صدات میکنه، دوباره به بقیه میگه که هرکاری دوس داری واست بکنن، دوباره میبینیش.
ولی دیگه هیچوقت قرار نیست اینا تکرار شن و برام باورش سخته.
اینکه بعد از این روزای بد، بعد از لحظهی اولی که اعلامیهشو توی استاتوس واتس اپ میبینی و از شدت شوکه شدن و غم میخوای بلند بلند گریه کنی، بعد از اینکه همون اعلامیه رو لحظه ورود به شهر توی بیلبورد تبلیغات میبینی، بعد دیدن همهی خونواده گریون توی لحظهی اول، بعد از دیدن اشک بابات دم آمبولانس، بعد از همهی چیزای خیلی دردناک، قرار نیست همهچی اوکی شه و برگرده به حالتی که قبلا بود.
قرار نیست هی به مامانم بگه رو بابام کار کنه که خونه رو عوض کنن. قرار نیست واسه قبول شدنم تو سال تحصیلی بهم پول بده، قرار نیست نوروز واسه بقیه ماهی سرخ کنه و واسه من و داداشم مرغ چون ماهی دوست نداریم.
قرار نیست این روزای بد از بین برن. ثبت شدن و تا ابد از مهمترین روزای زندگیمون میمونن. روزی که عمم موقع بغل کردنش بین گریههای شدید یه لحظه با استیصال تمام اسممو گف که : وای بدبخت شدیم.
بدبخت شدیم که دیگه اونجوری پرفکت نیستیم
تا الان یه عضوی رو نداشتیم ولی دلممون خوش بود که زنده ست.
مامان بزگ تو دیگه زنده نیستی. حالا چیکار کنیم.
نمیتونم عکستو نگاه کنم و باور کنم اینا قرار نیست تموم بشن. قرار نیست تو دوباره برگردی و قرار نیست هیچ حرف جدیدی ازت بشنوم.
قرار نیست بهم اصرار کنی شب اونجا بمونم و من بگم کار دارم باید برم خونمون:(((((((((((((
هیچوقت دیگه حالمون خوب میشه؟ حال بابام که داره ادای حال خوبا رو درمیاره، حال عمه ها و عمو و بابابزرگم هیچگونه خوب میشه؟
هیچوقت یه خونوادهی بی مادر یه خونوادهی معمولی میشه؟
تو هیچوقت دیگه بین ما نیستی. بین ما برنمیگردی:((((((((((
غم واقعی
شاید برای اولین بار
روز مادر، دیشب
مادربزرگم از دنیا رفت
همین، تمام شد و باور ندارم هیچ جای دیگه ای رفته باشه
تموم خاطراتی که ازش داشتم متوقف میشه و دیگه هیچ چیز جدیدی بهشون اضافه نمیشه
یکی از انسان هایی که منو با تموم وجودش دوست داشت کم شد
تنها روی گوشهی تختی که گربه روش جیش کرد خوابیدم
خیلی یهویی فردا برمیگردم خونه
منتظرم فردا شه بیصبرانه، عجیبه. چون رفتن من قرار نیس اونو برگردونه
چطور با بابای عزیزم روبرو شم که قد تموم دنیا غم داره الان
عمم که اون سر دنیاست و نمیدونم داره از غصه تلف میشه یا چی
همه که حالشون بده
و خود مامان بزرگم
چقدر درد میکشید این چندسال، چقد اذیت بود
خدایا باورم نمیشه
تموم شد له همین راحتی
و دیگه هیچی مثل قبل نمیشه
هیچوقت مثل قبل شاد دور هم جمع نمیشیم
یادم اومد که پیر میشم و درد میکشم از ازدست دادن.
یکی از نفرتانگیز ترین ویژگیهای مرد جماعت، اولویت دادن هر کس و ناکس به پارتنر اصلیشه. اینو از بابام میشه دید تا بچهی ١۶ساله.
هرچقدر هم طرف ازت دورتر باشه به لحاظ نسبت یا هرچی، ارج گذاریت بهش بیشتر خواهد بود طبیعتاً!
امروز نون رفته بود واسه تولد محمد که چندماه دیگهس کادوش رو بخره و چون سنگین و گرون بود زنگ زد به نوترون که بره دنبالش (بماند که اگه من بودم اصلا نمیتونستم همچین حسابی رو محمد باز کنم)؛ خلاصه ما هم رفتیم دنبالش سریع و تا اینجا همهچی اوکی بود. هرچند که نوترون اینجور وقتا با سرعت برق و باد عمل میکنه که یه وقت دوست عزیزمون که هروقت فرصت بشه پشت سرش حرف میزنه، معطل نشه یه ثانیه خدایی نکرده!!
هم نوترون هم برادرش خیلی اینجوریان. در عین حال که پشتسر طرف از هیچ غیبتی دریغ نمیکنن، جلوش خیلییییی زیاد خضوع و خشوع دارن. ینی با اختلاف توجه زیادی به طرف میکنن!
حتی اون شب قبل از رفتن محمد که بساط فسا.د (!) بود در همون حال من حس میکردم که چقد وقتی نون یه حرفی میزنه نوترون توجه نشون میده که حتی واسه حرفای من اونقد نمیداد. بلند تکرار و تأیید میکرد و سعی میکرد بحثو اون سمتی ببره. درسته که منم با محمد خیلی اوکی ام اما هیچوقت توجهی بیشتر از اونچه که به نوترون میکنم، بهش نکردم. حتی خیلی وقتا در توجه به نوترون زیادهروی هم کردم درحالی که شاید حس لحظهم اونقدرم نبوده.
امروزم که رفتیم لوکیشنی که نون فرستاده، نوترون سریع وایساد و بدو بدو پیاده شد از ماشین که ببینه کجاست!! میگم زنگ زدم بهش گفته میاد الان, گف خب پیداش کنم، وقتی هم دیدش اونور خیابون، میگه برم وسیلهشو بیارم که سنگینه نمیتونه بیاره، (حالا خود نون هیچی نگفته) و تند تند سوار شده و گوشی ایناشو پرت کرده که سریع برسه!!
بعدم که رفته وسیله رو آورده، نون میخواد سوار شه، کمک میکنه که وسیله رو بگیره بالا که این بشینه! انگار دست نداره خودش!
واقعا عصبانی شدم امروز اما همش میگفتم مگه چیکار میتونم بکنم؟
دلم تنگ شده بود واسه مامانم فقط
دلم واسه آدمایی که از دوسم داشتنشون حرصم نمیگیره تنگ شده بود.
حتی یکمم اشکم درومد.
تهشم درحالی که حال هیچکاری نداشتم برگشتیم خونه و اونم حالا عصبانی! بش میگم تو چته، میگه من خیلی زود تاثیر میپذیرم از محیط اطرافم، بعدم رفت بیرون از اتاق! واقعا تلاش کردم برای اینکه بلند شم بعد از دو دیقه و نگم به تخـ.مم!
امشب یکی از شبایی بود که طبق برنامهی هفتهای دو بار، زنگ میزنه به برادرم که درساشو بپرسه. چون به خط مامانم زنگ میزنه و قرار بود که چند دقیقهی دیگه من و مامانم بریم بیرون، پیام دادم بهش که زودتر زنگ بزنه.
الان زنگ زد و مامانم گوشیو آورد. برادرم همینجا جواب داد و به محض اینکه بعد از الو گفتن صدای اون از اون طرف خط اومد که سلام کرد، حس کردم که قلبم ریخت.
خدایا من چقدر برای تو دلم تنگ شده آخه بشر.
شبی که رفته بودیم کنسرت خیلی حالم خوب بود. کلی وقت گذاشته بودیم و آرایش کرده بودیم و خیلی خیلی خوشگل شده بودم. اونجا هم حال خوبی بود و کلی منتظر بودیم که آهنگایی که بیشتر دوست داشتیم پخش کنن. همه چی خیلی خوب بود تا اینکه واسه سورپرایز، خواشتن آهنگیو بزنن که توی پلی لیست نبود. یکم وکال گروه توضیح داد که الان فیلمشم رو پردهس و فلان. نوترون به محمد گفت ینی میخوان bohemian rhapsody رو بزنن جدی؟! و هی وکال گروه هم داشت میگف شاید بعضیا ندونن چیه و فلان، انتظار همخوانی نداریم ازتون و اینا، بعد نوترون باز به محمد برگشت گف دیگه کسی که اینو گوش نکرده باشه که باید بره بمیره! من گفتم: من گوش نکردم.
بعد از پلی شدنش فهمیدم گوش کرده بودم احتمالاً ولی خب هیچ اطلاعاتی ازش نداشتم. این حرفو زدم نوترون کاملاً شوکه شد از حرفی که زده بود. گفت عه گوش نکردی. آها البته خب هارد راکه این. و سعی کرد جمعش کنه و دیگه چیزی نگفت
بعد از اون کنسرت بهم خوش نگذشت. یعنی خب با تمام قوا تلاش کردم تا اینکه آهنگ آخریاش بد نبودن واسم. دیگه چیزی میخواستم بگم به نوترون نمیگفتم به محمد که این طرفم نشسته بود میگفتم. (البته از دلایل دیگهش هم اینه که حس میکنم بهتر گوش میکنه -شایدم اشتباه میکنم- و اینکه توی نظرات من باب امور به من شبیه تره) اون شب خلاصه بر عکس کنسرت قبلی که تقریباً یکی از بهترین خاطراتم بود تو تهران، به یه شب بد تبدیل شد.
هنوزم که بهش فکر میکنم توی قلبم احساس سنگینی بدی میکنم. میدونم خیلی سطحی و احمقانهس موضوع، اما نمیتونستم حتی اون زمان هم کاریش کنم.
+ این قضیهی علاقهی همزمان به دوتا آدم که قبلا توی ومپایر دایریز و الانم توی داستان یک ندیمه(!) دیدم قبلنم واسه من سر رون و هاتف اتفاق افتاده:)) البته هیچ وقت نمیشه بهش گفت جدی، بنظرم یچیز معموله مثل وقتی که دوتا دوست صمیمی داری و با هردوشون دلت میخواد وقت بگذرونی. البته از اون سمتش که اونا بدون تو وقت بگذرونن بدت میان:)) البته واسه من اصلاً اینطور نیست، نمیدونم دقیقا چطور توصیفش کنم. اینکه الانم همه چی خوبه ها ولی از یکی بیشتر از اینا خوشت میاد ینی میخوای زمان وقت گذروندن و ارتباط داشتنتون با هم بیشتر بشه. البته به این دقت کردم که از خود شخص احتمالا زیاد خوشش نمیاد آدم. از تصوری که ازش داری خوشت میاد. چون شخص یه سری رفتارای رو مخ و یه سری خصوصیات داره که منفورن بنظرت. فقط دلت میخواست که میشد اون آدم پرفکتی که توی ذهنته وجود داشت. البته همون بهتر که نیست همچین آدمی. حالا شاید یه وقتی بتونم واضحتر بنویسم. البته به امید روزی که کلاً این حال مسخره و این نگاهم از بین بره چون خیلی رو اعصابه:/ فکرمو درگیر کرده کاملاً یچیز تهی و یچیزی که هیچی نیست حقیقتاً!!
+ مامانبزرگ عمل کرده و پنج شیش روزی هست بابا اینا شیرازن. احتمالاً تا زمانی که بخوام برگردم تهران، برنگردن اونا هم
انقد وقتی نیست دلتنگش میشم و دلم میخواد زودتر ببینمش و بغلش کنم که نمیفهمم چطور بعضی وقتا ازش ناراحت یا عصبانی میشم و یا حتی به اینکه چقدر دوسش دارم فکر میکنم.
زندگی پیچیدهست، حتی در بهترین حالت هم تو بعد از مدتی دربارهی احساسات ابتداییت هم از خودت سؤال میکنی که چقدر حقیقت داره.
چقدرش کمرنگ شده و چقدر ادامه داره هنوز.
باید دربارهی حفظ احساس خوب مطالعه کنم و تلاش کنم حال خودمو خوب نگه دارم. متوجهی این نکته شدم که اخیراً بیشتر وقتا خشمگینم. همون رفتارایی که قبلاً بقیه میکردن و واسم ملاک ریدمان بودن حال و رابطهشون بود رو، الان خیلی وقتا خودم بروز میدم، ینی کلاٌ حسش میکنم خودم که از درون وضعیت اصلاً خوب نیست. که نمیدونم علت این همه عصبانیت چیه. از کیه اصلا.
باید درستش کنم.
پ.ن: بچمونو پیدا کردیم. قطعاً داستانش یادم نمیره که بخوام اینجا بنویسم:))
نوترون خیلی غمگینه. شاید خیلی بیشتر از من. فقط گریه نمیکنه. من غمگینم و من گریه میکنم و من حرف نمیزنم چون دیگه فرزندو نمیبینم.
نوترون غمگینه چون من غمگینم و من گریه میکنم و من حرف نمیزنم و برنامههای تولدم اینجوری خراب شد و چون دیگه فرزندو نمیبینه.
انقد از صبح گریه کردم که چشام با بدبختی باز میشه
یاد دوران نوجوونیم افتادم!!
فقط سعی میکنم ذهنمو منحرف کنم، بهش فک کنم که چه اتفاقی افتاده باز شروع میکنم به گریه
هرچی فین داشتم رف تو دهنم. فاک
فهمیدیم که من هنوز نمیتونم با فقدان کنار بیام
در دو روز مونده به بیست و یک سالگی.
بعضی وقتا، وقتی تاریخی رو میبینم که برای آیندهست؛ مثلا تاریخ انقضای کارت بانکیم، یا وقتی کسی مثلاً رقم چند سال آینده رو میگه که مثلاً سال 99، به وضعیتم توی اون سال فکر میکنم. اینکه چه اتفاقاتی تا اون موقع افتاده. من تا اون لحظه چیکارا کردم و اون موقع دارم چی کار میکنم. چه چیزاییو تحمل کردم و از چه چیزایی خوشحال شدم؟ سال خوبیو گذروندم؟ سالای خوبیو گذروندم؟
قبل از 97، نمیدونم هیچوقت بهش فکر کرده بودم یا نه، اینکه توی 97 چی میشه.
فکرشم نمیکردم که قراره اینطور شه، اینکه قراره سوگ تحمل کنم برای اولین بار. شاید هنوزم اونجوری که باید و شاید برام باورپذیر نشده که همهی جوانبشو تحمل کنم.
دیروز نوترون رسید تهران. بعد از دانشگاه اومد دنبالم. منتظر مونده بود که کلاسم تموم بشه و حتی خبر نداده بود که رسیده. رفتیم نهجالبلاغه. راه رفتیم، از تونل سرد که باد میومد توش، رد شدیم. توی یه فضای خلوت که یه دیوار شبیه آبشارای کوچیکی که از لای خزه ها و گیاها آب میچن، روبروش بود نشستم و حرف زدیم. من حرف زدم. تموم اتفاقایی که این مدت افتاده بودو تعریف کردم براش. پا شدیم کلی راه رفتیم و اون حرف زد. توی آلاچیق نشستیم و من یادم اومد که وقتی رتبه ی کنکورم اومده بود مادربزرگم نگران بود که من غصه بود و بعد اونجا سرمو گذاشتم روی پاش و گریه کردم.
اونجا موندیم و بعد در حالی که از بچهها عصبانی بودیم و برنامه میریختیم که شب باید صحبت کنیم، برگشتیم سمت ماشین.
رفتیم کافهی مورد علاقهمون و سه تا سفارش دادیم و تا خرخره خوردیم. بعدش به سختی حرکت میکردم و شامم نتونستیم بخوریم:))
عصر برگشتیم خونه، بچهها بودن. من خوشحال نبودم. گفتن بریم بیرون و رفتیم سی تیر و برگشتیم. شب بحث کردیم و کلی اعصابم خورد شد و بهرحال ناراحتی ایجاد شده و حالا نمیدونم چی میشیم و مهمم نیست.
نکتهی مهم دیروز فقط نوترون بود. اینکه هر لحظه بهم میگفت چقدر دوسم داره. بهم میگف چقدر زیبا و خوبم و چقدر براش مهمم. در تموم لحظات روز، حتی وقتی آخر شب من خیلی بد اخلاقی کردم و وقتی دربارهی گربه چیزی گفت، بهش گفتم بیخود!»، بازم خیلی خوب بود باهام رفتارش. حقش نبود اینجوری صحبت کنم. همیشه خیلی خوبه با من البته. باید خیلی بهتر باشم.
البته دیروز در کل روز به یاد موندنی ای بود. یادم افتاد که تنها نیستم. که درسته کسیو از دست دادم که خیلی دوسم داشته، ولی هنوزم کسایی هستن که خیلی دوسم داشته باشن.
توی کامپیوتر میتونستم ازین نقطههای گرد سر هر تیتر هر بند بذارم. تو لپتاپ نمیتونم. اونجا alt+7 بود میونبُرش. الان انگار چیزی نیست:))
• الان میتونم از ورد کپیش کنم. فونتمم به سلامتی عوض میشه باهاش! :|
• عطش یاد گرفتن چندتا زبان منو رسماً دیوانه کرده. به محض اینکه علائمی از یه زبان جدید میبینم، ویرم میگیره که کِی زمانش میرسه که اینو یاد بگیرم؟ البته به جز ژاپنی و چینی و امثالهم که هیچوقت تلاشی در راستاشون نخواهم کرد انشاءالله:))
الان باید آلمانیو به حد معقولی برسونم. هرچند انگلیسی هم جا داره تا رسیدن به حد معقول. میدونم خیلیا در این لِولی که من هستم که قرار میگیرن، به نظرشون دیگه زبانشون خوبه و داستان. من هیچ وقت به اون صورت فکر نکردم زبانم خوبه. حتی توی کلاس زبانمم همیشه افرادی بودن که من فکر کنم زبان اونا بهتره. حتی وقتی رنک کلاس شده باشم. البته افرادی بودن که حس کنم زبانم از اونا بهتره. همیشه هستن این آدما. زبانم، زبان انگلیسیم ینی. بعد از این باید عادت کنم اینو نگم چون برنامم این نیست که انگلیسی تنها زبان دومی باشه که بلدم. ان شاء الله آلمانی و بعدم فرانسوی و بعدم اسپانیایی و ایتالیایی به امید خدا:)))
• دیروز نوترونو دیدم. خیلی دلم تنگ شده بود و کلی عکساشو و عکسامونو نگاه کردم و دیدم اصلاً اینجوری فایده نداره:)) باید پاشم برم همین الان ببینمش. و بدون هیچ برنامه ریزی ای بهش گفتم من عصر میام ببنمت. اونم بدون هیچ برنامه ریزیای کلاسی که اون ساعت داشتو کنسل کرد و رفتیم همو دیدم و دقایق متمادی با لبخند خوشحالی همدیگه رو بوسیدیم :قلب(که نمیدونم از کجا پیدا کنم شکلکشو)
• این چند روز تعطیلات یکم کار دانشگاهی دارم و یکمم درس باید بخونم. چون اصلاً نمیخوام عاقبتم مثل ترم پیش بشه و کلی غصهی معدلمو بخورم:)) باید معدلم حتی بیاد بالاتر این ترم با وجود درسای به شدت سختتر. باید توی تعطیلات یه چیزایی هم ترجمه کنم و یه چیزایی هم تایپ کنم و یه چیزایی هم وارد دفتر جزوه هام کنم. وویس یکی دو جلسه کلاسم باید گوش بدم. ایشالا که در ده روز باقیمونده وقت بشه.
شاید با هدفی که الان دارم، (که جالبه همه جا اجتناب میکنم از گفتنش و حتی از اینجا نوشتنش و فقط نوترون میدونه) خیلی مهم نباشه رنک یک کلاس باشم. اما برای خوشحالی والدینم مهمه. این هم خب یکی از مهمترین اهدافیه که میتونم داشته باشم.
فعلاً همین.
امشب، توی پذیرایی خونهی بابابزرگم اینا، روی مبلای قدیمی خونهی عمه فاطی اینا، (یا شبیهشون)، نشسته بودیم و داشتیم صحبت میکردیم که چهلمو کی برگزار کنیم. بابام و عموم بیشتر صحبت میکردن در واقع. ما میشنیدیم. گاهی سکوت سنگینی حاکم میشد و هیچکس حرفی نمیزد.
از غمبار ترین لحظههای عمرم بود.
I just saw a good movie. made you stick on your sit. named Searching. about a Korean father who looked up for his missing teen daughter. had new idea for creating and good performance.
I also saw Neutron today <3 it was incredible. After that about 9:00 pm he text me a quite cute loving massage. even though, I took a screenshot of it:))
we planned to study German tomorrow. 2 lessens from Mentions!!+
چند سال پیش وبلاگ یک دختریو میخوندم که فکر کنم تدریس زبان میکرد. تو خونه پیانو تمرین میکرد، حدود 26سالش بود و مرتب در حال دور کردن این حس منفی از خودش بود که 26 سالگی برای یادگیری پیانو دیر نیست؟ و شبانه روز در حال تمرین بود و از اینکه چقد سخت بود مینوشت. کله ی سحر مثلا پا میشد صبحانه میخورد (یادمه به شدت هم مسواک میزد، چون مینوشت مسواک زدنشم:)) وبلاگ واسش یجور ثبت وقایع روزانه بود. کاملاً روزانه منظورمه) و میرفت دو ساعت پیانو میزد. فک کنم لااقل روزی دو ساعتو تمرین میکرد.
اون موقع من سازی نمیزدم. شاید حدود دو سال پیش اینا بود. گیتارو ول کرده بودم و پیانو رو هم شروع نکرده بودم و فکر میکردم من هیچوقت قرار نیست پیانو بزنم. جدی فکر نمیکردم. هیچوقت درباره ی این قضیه ننوشتم ولی یه رؤیای دور از دسترسی بود پیانو زدن که خیلی دلم میخواستش ولی با خودم توافق کرده بودم که نمیشه. نهایتش به خودم میگفتم وقتی سی سالم شد و خونه ی خودمو داشتم پیانو میزنم. خب فکر نمیکردم تو بیست سالگی شروع کنم. نسبت به خیلیا دیره آره، اما نسبت به خیلیا هم زود.
نمیدونم یهو چرا خواستم دربارهش بنویسم. هم اینکه دلم میخواست اون وبلاگو میتونستم پیدا کنم. خیلی دلم میخواد بدونم الان چجوریه اوضاعش.
و هم اینکه دیشب داشتم فکر میکردم چقدر توی کمتر کاری به اندازهی پیانو زدن انرژی و انگیزهم ثابت موندنو هنوزم اشتیاق روز اولمو دارم. هرچند خیلی ازش نمیگذره که شروع کردم ولی هنوزم با فکر کردن بهش دچار هیجان میشم.
+ امروز نوترونو دیدم و گفتش فرزند هنوز اینجاست و به شهر محل زندگی جدیدش نرفته. یه بار دیگه میتونم ببینمش :قلب
+ داریم سعی میکنم با غم کنار بیایم. با فکر نکردن بهش.
حداقل، این کاریه که من میکنم.
جزئیات و خاطرات آزاردهندهان. هضم اینکه یکیو که قبلاً داشتی و جزو خونوادت بوده، بینتون محبت برقرار بوده و جزئی از بخش لاینفک زندگی روزمره بوده حضورش، دیگه نداری؛ سخته.
ویرایش شد: + آخ مسئله ی مهمتر امروز!
با نوترون حرف زدیم که اگه بشه یه اتاق اجاره کنیم. چون دیگه سختمه برم خونشون. چی میشه اگه بشه!
بعد از درد و دل کردن و دادن اطلاعات دروغین از خودت به یه دوست صمیمی، و پی بردن به اون نیمهی تاریک خودت که از نگاه کردن بهش فرار میکنی، باید با خودت رو برو شی و بفهمی چه در عجب گهی گرفتی و سوووو گااااد فااااااااااک مییییییییی:))))))))))))
هولی شت، آی هَو یه ریل بلادی گود ریلیشنشیپ. سو وات د قاک ایز رانگ ویت می؟
چرا از اول اینکارو کردم؟ چون نمیشه کره خر، نمیشه با هم داشت این دوتا چیز رو
نمیشه رابطه ی خوبی که میخوای رو داشته باشی و در عین حال نداشته باشی
تو آدمی هستی که سریع تغییر میکنی. موندن توی پوزیشنی که وقتی ١٧ سالت بود انتخاب کردی احتمالا تا ابد توش بمونی؟ سخته یا چی؟
بدبختی اینه که هنوزم بدجوری عاشق تو ام
پس چه مرگمه من:((((
کاش یکی بهم کمک کنه
چند وقته یه دغدغهی مهم برام این شده که خاطرات یادم بیان. حسهایی که از اونها میگرفتم یادم بیان در واقع. یک جزئیات ریزی که روزمره بودن و تکرار میشدن ولی با گذشت زمان از بین رفتن. مثلاً اخیراً یادم افتاد که یک مغازهی کفش فروشیای که وسط شهرمون بود (و الان فک کنم به آجیل فروشی تبدیل شده!) جایی بود که وقتی با عمههام میرفتم خرید کفش (معمولاً خریدم رو با عمههام انجام میدادم) از اونجا کفش میخریدم. چونه زدنای عمه فاطی سر قیمت و جنس کفشا هم یادم اومد.
دلم میخواد این اتفاق بیشتر بیفته. یادم بیاد که قبلنا چجوری بود و الان چطوریه. یه خاطرهی حتی کوچیک از بچگی، حس جالبی میده. مثل اینکه یادم افتاده بود که بار اولی که وارد خونهی اولمون شدیم، داشتم روی در و دیواراش دنبال نوشتههای بچههای خونه قبلی میگشتم که مثلاً به عنوان گنج واسه ما باقی گذاشته بودن. البته چیزی پیدا نکردم:)) خودم هر چند وقت یک بار یچیزی مینوشتم و تو باغچه خاک میکردم که بعداً پیدا کنم و ذوق کنم:))) کاش اگر باز هم چیزی به ذهنم رسید اینجا بنویسم.
• اخیراً دچار یک حالات جنون آمیزی شدم که به نظرم از اون چیزایی که خواب میبینم (من به شدت خواب میبینم. هر شب سه تا خواب متفاوت ببینم نرماله مثلاً) و یا حالاتی که بین خواب و بیداری دارم، منشأ میگیرن. اینکه درست نمیدونم چه احساساتی دارم و این افکار ینی چی. بدیش اینه که توی ایرانیم و هیچ منبع موثقی برای پرسش دربارهش نیست و با مطلقاً هیچکسی هم نمیشه درمیونش گذاشت!! هیچکس حتی بهترین دوستت ینی. البته شاید بتونم به ریزهی طلا بگم. آدم از قضاوت شدن میترسه اما به طور معمول از قضاوت کردن اون نمیترسم:)) فکر نمیکنم قضاوتم کنه. به هاتف نمیدونم بگم یا نه. نمیگم. به ریزهی طلا هم نمیگم:(( اینجا هم نمیتونم بنویسم حتی! انقدر این مسئله قضاوت برانگیز و دردناکه دیگه حساب کنین خودم دارم چی میکشم:))
دیشب فکر میکردم کاش هنوز مثل قدیما که وبلاگی داشتیم و کلی خواننده، الانم کلی دوست غریب آشنای اونجوری داشتم. خوانندههای وبلاگ دوستای واقعیان انگار. نه دیدنت، نه سود یا ضرری بهشون میرسونی و فقط با خود واقعیت مواجهه داره
متأسفانه در این فضای مجازی هم از ترس حضور یک آشنا یا هرچی مجبور به خودسانسوریه آدم
اینکه شبا خدافظی میکنیم و قراره منم برم بخوابم و نمیخوام، باعث میشه حس خیانت بهم دست بده. کنار تموم افکار دیگه که باعث این فکر میشن. حس میکنم خیلی وسواسی شدم.
+ چند شب پیش خواب دیدم؟ یا اینکه واقعا از چیزی نگران بودم. خواب میدیدم که نیستش و رفته و من گریه میکنم و هیچ چیز دیگه ای نمیخوام.
+ سکـ.س یه فرآیند پیش رونده است. وقتی وسطشی هم های هستی کاملاً و انگار رو دراگی. همون حسِ هیچ عواقبی واسم مهم نیست و لحظه مهمه و الان چی میخوام و همون کرختی و همون طبیعی نبودن. منظورم از جملهی اول این بود که مهم نیست چقدر راغبی و حتی مهم نیست اگه خیلی تمایل نداشته باشی به طرف مقابلت (و با استناد به فیلمی که دارم میبینم، حتی مهم نیست طرف مقابلتو دوست نداشته باشی چندان!) وقتی واردش میشی، شروعش میکنی، انگار سطح هورمونات دیگه جلوی چشمتو میگیرن و نمیفهمی که نمیخواستی ادامه بدی یا چی. جلو میری و هرکاری میکنی چون دیگه اون بالایی و زده بالا خلاصه کاملاً :)) و منظورم از جملات دوم به بعد این بود که اون لحظات اصلاً عقلت کار نمیکنه انگار. چیزیو که در حالت طبیعی، وسط وسط نور روز ایستادی، وقتی توی جمع نشستی و با درایت و عقل سلیمت تصمیم میگیری اشتباهه و هرگز نمیکنی، وسط سکـ.س میتونه واست طبیعی و اصلاً اهمیتی نداره اینو هم انجام بدم» جلوه کنه. همون حالی که وقتی رو دراگی داری. عواقب مهم نیستن. الان چی میخوام! این احوالات حتی جوریه که با فکر کردن به سکـ.س هم انگار از منطقت کم میشه:)))
+شب آخر بودن توی خونهس تا چند ماه. ایشالا که امشب گریه نکنم چون فردا هم قراره کلی خوش بگذره بهم:)) به خوابگاه فکر نکنم چون شاید اونقدرا هم قرار نشد توش باشم.
تقریباً تموم روزای این تعطیلات نوروز، من تا ٣،۴ صیح توی تختم بیدار بودم و تهشم که ۴ صبح بالاخره میخواستم بخوابم، یا به طریقی عبزرگمو اتفاقی دیدم، یا رفتم دنبالش گشتم یا اعلامیهها رو دیدم یا عمههام پست گذاشتن و دل ما رو کباب کردن یا به هر طریق دیگهای یاد مصیبت افتادم و تا زمانی که به خودم بگم بس کن و بخواب و به هیچی فکر نکن، گریه کردم تو تخت. اما کی میدونه؟
+ امشب با اینکه نوترون خسته برگشت ولی یکم دربارهی نطرم درمورد قضیه خونه حرف زدم باهاش. تهشم جفتمون ناراحت بودیم که خدافظی کردیم.
حس بدی دارم. یه حس ناشناختگی. حس میکنم اگه نظرمو دربارهی این قضیه بگم (که همون نظریه که به شدت تا به حال علیهش بودیم!) نمیتونه بفهمتم. و انگار یجور دیگه همو میشناسیم. ینی ممکنه توی شناختش تغییر به وجود بیاد.
+ دیروز یسری چیزا و عکسا و نوشتهها دیدم از روزای قبل یکی دو سال پیش. چقد عاشقانهتر بودیم.
+دوباره اشاره کنم فردا آخرین روزمه تو خونه؟ از همین الانم دلم تنگه و فک کنم کلی قراره اونجا تو تخت گریه کنم شبا
+ فکر اینکه عمههامم تا خوابشون ببره گریه میکنن تو رخت خوابشون شبا. بابام چون تنها نیست نمیتونت. شایدم بی صدا گریه کنه و اشکشو با پتوش پاک کنه
+ بابام میخواست ظهر فردا بریم تو طبیعت ناهار با عمه هام که احتمالا یکم روحیهشون بهتر شه، هرکسی یه بهونهای آورد، کنسل شد
با عمه فاطی حرف زدیم امشب و هیچ اشارهای به هیچی نکردیم
امروز سیزدهم فروردین بود. من زودتر از همیشه بیدار شدم. ساعت 11 :)))) ظهر به بعد رفتیم روستای مادربزرگم اینا و عصر برگشتیم. رفتیم خونهی این پذربزرگم و یه مقداری هم کارای دانش آموزا رو کردم. در ادامهی دیروز. قرار بود امروز نوترونو ببینم که چون رفتن سیزده به در نشد. الانم به شدت نگرانم و دارم سر خودمو با فیلم و وبلاگ و اینجور چیزا گرم میکنم. ساعت داره دو میشه ولی هنوز برنگشته. قرار بوده صبح زودم راه بیفته و 12 ساعت تو جاده رانندگی کنه. خیلی خیلی نگرانم.
اینو هم همینطوری نوشتم. سیزدهم فروردین، بعد از نیمه شب که چهاردهم شده بود.
فردا روز آخریه که خونه ام.
باید یه یادداشت بنویسم که دل مردم به رحم بیاد و یکی پیدا شه فرزندو به سرپرستی قبول کنه. چقدر دردناک. میخوام حتماً این شرط باشه که چقد وقت یبار ببینمش.
+فردا میخوام با یکی از بچههای دانشگاه که احتمالاً بیشتر شکل منه برم بیرون. کاش بتونم سال بعدی هم اتاقی شم باهاش. بهترین گزینه ی ممکنه.
یکی از ویژگی های خیلی خیلی بدی که داره و بارها هم باهاش به مشکل برخوردم اینه که گاهی یه رفتاری میکنه که به نظر میاد نظر بقیه براش با اولویت نسبت به نظر من ارجحیت داره.
مثلاً من پیشنهاد میدم امشب شام بریم بیرون/ یا الان بشینیم فیلم ببینیم/ یا فردا فلان کارو کنیم. میگه اوکی و ایول و حتما و چه فکر خوبی، بعد میاد تو جمع قرار میگه، خیلی وقتا خییییلی وقتا حتی نمیگه من چه پیشنهادی داده بودم، و بقیه مثلا میگن الان فیلم ببینیم/ یا الان بریم بیرون/ یا الان هیچکاری نکنیم، با کلی هیجان و ال و بل قبول میکنه و دربارهی پیشنهادشون وارد بحث میشه و ایول و فلان چیزم میتونیم اضافه کنیم تازه و ازین چیزا! بعد میاد با شوق و ذوق اون پیشنهادو به من میگه! ینی هزااااار بار این کارو کرده و انقدرررر رو مخمه که نگو. بعدم که من ناراحت میشم میگه اوکی هرچی تو گفتی و فلان درحالی که من میگم باید در وهله ی اول اون کارو نمیکرد!!!
اینکه اونقد با ذوق و شوق نسبت به پیشنهاد بقیه واکنش نشون میده و انقد حال میکنه از حرفش خیلی حرصم درمیاد!!!!
واقعا نمیدونم این اخلاقو تحمل کنم
پ.ن: الان اومده میگه میدونم از چی ناراحتی، از اینکه برنامه تغییر کرد، من رفتم به فلانی گفتم که بریم بیرون، گف خستمه . واسه همین برنامه عوض شد.
ولی واسه من فرقی نمیکنه. باهاش بداخلاقی میکنم و حقشه. ابداً بار اولش نیست. وقتی هم یه برنامه میریزن یا تغییر میکنه چیزی اصلاً براش در اولویت نیست که منو در جریان بذاره. شاید فردا هم نرم باهاشون بیرون. درس دارم البته. بیشتر واسه این.
الانم داره به بقیه پیشنهادو میده- اما نه دیگه نمیخوام:))) خیلی دیره:)))
+ همه جون و دست و بالمو پشه نیش زده. شبایی که میرم پیش نوترون خونشون خیلی پشه داره و تا صبح پاره میشیم.
+ پست واگذاری فرزندو دادم به یکی از پیجای واگذاری، ولی کسی بچه انقدریو نمیگیره به احتمال زیاد.
+ کلی کار دارم این چند روزه. قرار بوده فردا یه امتحان بدیم که واسه خودمون کنسلش کردیم و میترسم صبح برم استاد بگه بشینید امتحان بدید:))))
باید واسه یه درس ارائه از خودم آماده کنم، واسه دو درس وویس بگیرم و تحلیل کنم و آزمون بگیرم به روش های متفاوت و واسه یه درس دو تا فیلم تحلیل کنم و واسه یه سری امتحان هم بخونم. باید یه چارت تقویم مانند درست کنم و دقیق بنویسم که هر روز میخوام چیکار کنم.
+ میام خوابگاه و این یا رو میبینم تو اتاق که یکی از یکی بدترن و حرص میخورم:(( امروز بعد از آخر هفته که نبودم اومدم و دیدم نه تنها از تخت و پتوم استفاده شده بلکه اتومم برداشته استفاده کرده این هم اتاقی بیشعورم:اسمایلی زدن تو سر خود!
باید بخوابم ولی های بودن سطح شعور بیداد میکنه و تازه فیلم گذاشتن ببینن
+ باید درس بخونم هم دربارهی دانشگاهم که میخوام به خاطر خوشحال کردن والدینم معدلم اول اینا بشه، هم واسه اینکه میخوام جایگاه فعلیمو تغییر بدم. امروز داشتم اینستا چک میکردم و یه دختره که سلبریتی اینستایی بودو دیدم که توی 24 سالگیش ازدواج کرده بود. داشتم فک میکردم 24سالگی احتمالاً واسه من اول درس خوندن خواهد بود:)) ینی چیزی که دلم میخواد باشه.
+ این آخر هفته اصلاً بهم خوش نگذشت. یه شب که تا 3 صبح اون طرف تخت اشک ریختم و به مامان بزرگم فکر کردم. البته اغلب شبا اینکارو میکنم. هضم قضیه خیلی زمان میبره شاید. خیلی وقتا بابت اینکه حتی شادی میکنم احساس عذاب وجدان بهم دست میده. بهش فکر میکنم و باورم نمیشه که چیزی که انقد عادی داشتمش الان دیگه از دسترس خارج شده و به محالات پیوسته.
مدام به 2تا موضوع فکر میکنم: یک) به این فکر میکنم که یه نفر از افرادی که خیلی منو دوست داشت از دنیا کم شده. دو) به اینکه دیگه اسم کانتکتشو نمیبینم رو گوشیم که بهم داره زنگ میزنه
الان جای تنها کسی که نمیخوام باشم خودمم.
امشب برای اولین بار فکر کردم کاش اصلاً هیچکدوم از این چیزا پیش نمیومد. کاش نمیدیدمت اصن، کاش الان اینجا نبودم. کاش همون اول دبیرستان رفته بودم هنرستان و مسیر زندگیم در تک تک جزئیاتش با الان فرق میکرد. کاش الان دانشجوی نقاشی بودم و تا سه صبح سیگار میکشیدم و دربارهی فلسفه ی هنر با دوستام که هر پنجشنبه گروپ سکـ.س میکردیم، گه میخوردم:))))))))))))
کاش اون جلسهی اول مردادو نمیومدم.
کاش جای نون بودم. مطمئن از آینده لااقل. حس خوب به همهچی حتی پس از گذشت مدتهای طولانی.
کاش جای خودم نبودم. کاش خوابم که میبرد همهچی تموم میشد و اصن دیگه نبودم.
کاش هیچ اتفاقی نمیفتاد واسم که حالمو انقد بد کنه، کاش انقد سگ و عوضی نبودم. کاش افکار پلید و خائنانهی فعلیمو نداشتم.
کاش آدم بودم یا لااقل یه حیوون نفهم بودم.
این آخر هفته، از سه شنبه که خونهی اینام، حالم اوکی نبوده. هیچشبیش سکـ.سی در کار نبوده و کلا عین هفتهی پیش شب که میشده بالاخره یچیزی پیدا میکردم واسه سگ شدن و تخمی بازی درآوردن.
یه چیز دردناک اینجا وجود داره. قبلاً وقتی مشکلی پیش میومد که ناراحت میشدم ازش، واقعا تحمل و حرف نزدن برام سخت بود. با اینکه خودمو چس میکردم و بد جواب میدادم اما همش میخواستم ادامه داشته باشه و حرف بزنم تا خالی شم یا حل بشه.
امشب اینجور نبود.
کاملاً متفاوت فکر میکردیم و اصلاً زیر بار حرف اون یکی نمیرفتیم.
و من حتی نمیخوام بحث ادامه پیدا کنه.
عجیبه
از نوترون ناراحت شدم که دیدم ناراحته بابت شب تولد محمد. که بهش خوش نگذشته، که بدش اومده من اونجوری بودم و ملتو بغل میکردم یا هرچی
اونم از اون دفعه که گفت فلان لباس خیلی یه بذا تو مراسمات خودمونی تر بپوش!
من نسبت به این تعیین تکلیف به شدت گارد دارم خودشم میدونه، دیشب میگف اصلا نمیگم اون وضع خوب بود یا بد، دارم نظر شخصیمو میگم. ولی من نمیتونم بگم نظر شخصیت تغییری تو کار من ایجاد نمیکنه که.
نمیدونم شاید منم اگه جاش بودم دلخور میشدم. ولی به جای اینکارا که تهش بخوام به زووور از زیر زبونش بکشم علت ناراحتیشو و هروقت من دربارهی اون شب با کسی میگم و میخندم پکر میشه، انتظار داشتم بهم بگه اینکارو نکن بدون من. و همونجوری که ممکن بود خودمم اینو بگم و انتظار داشتم اون قبول کنه؛میگم باشه.
امروز رفتم فرزندو دیدم. بعد از نمیدونم چند روز. دو هفته؟
اول که قایم شده بود و اصلاً نمیومد بیرون. حتی به مالت واکنشی نداد. قبل از اینکه برم ببینمش فکر میکردم که خب حالا دیگه قرار نیس خیلی رمنس احساسی ای باشه. گربه بوده دیگه. میرم میبینمش و حالا بعدا یکی دو ماه دیگه دوباره میرم.
امروز رفتم و اصلاً نیومد پیشم. فقط یه تیکه که توی بغل صاحب قبلیش یکم بوس و نوازشش کردم یه میویی کردم. بعد از دستم فرار کرد و هرچقد حتی دستمم نزدیکش کردم لیس هم نزد و سرشو برگردوند.
صاحبش گفت قهر کرده شاید. نوترون گفت دیگه نمیشناستمون.
قهر کرده بود؟ دیگه نمیشناختمون؟ نمیدونم
خیلی بد بود. شاید واقعاً هم گریهم گرفته بود. الانم گرفته حتی. همون لحظهای که دیدمش برخلاف تصورم واقعاً احساس عمیقی داشتم بهش و دلم از جا کنده شد. دست که کشیدم به تنش. حتی فرصت نشد جای بخیه ش رو نگاه کنم.
+امروز قسمت آخر گات هم اومد. رفتم با بچهها دیدم باز. راضی کننده نبود این فصل اصلاً.
+احتمالا شنبه بلیت بگیرم برم خونمون. این مدت لحظههای بیقراری بسیاری داشتم. اونجا هم همه چی اوکی نیست. حال هممون بده و وانمود میکنیم به خوب بودن.
همیشه برمیگشتم و اولین جایی که میرفتم خونه ی بابابزرگم اینا بود که مامان بزرگم اینا رو ببینم و اون منو ببینه. الان دیگه مامان بزرگی نیست. هروقت اینجوری بهش نگاه میکنم، هنوز باورم نمیشه
حتی در پست بودن هم غرایز سادهی انسانی متجلیه. اینکه توی پستی تنها نباشی شدیداً تسلی بخشه.
نمیدونم واقعاً چرا ولی این تفکر گه منو رها نمیکنه. ینی حتی دقیقاً نمیدونم از کِی شروع شده ولی مدتی بود که شدید شده بود و الان هم حتی در حالات خوب، توی تموم کارام اون هجمهی کثافتو میبینم. اینکه اون جنبهی تموم قضایا رو میسنجم. اینکه به خیلی چیزا حسودی میکنم، اینکه از خیلی چیزای خودم بیزارم. اینکه سردرگمم و اینکه به شدت گناهکار میبینم خودمو بابت این افکار.
هیچوقت میتونم مستقیماً دربارهش حرفی بزنم؟
حس میکنم بعد از مرگ مامانبزرگم دیگه خیلی از مرگها واسم اونقدرا غمی ندارن. در واقع بعد از اون، دیگه مرگای کمی هستن که بتونن خیلی غمگینم کنن.
+ یادم میاد اون شب هیچکس کنارم نبود جز فرزند. که دستش درد نکنه رفت تو تخت جیش کرد و مشغولم کرد تا چهار صبح:))
همیش به این فکرم که توی اون سختترین لحظات عمرم، تنهای تنها بودم با فرزند.
با فرزند که حالا دیگه اونو هم ندارم.
این قضیه هم برام از غمانگیزترین چیزهای دنیاست. فرزند که مثل یه تیکهی خیلی عزیز از وجود من بودو مفتی مفتی دادیم رفت و الان دیگه حتی شاید منو نشناسه هم.
اینستاگرام پره از آدمایی که حیوون خونگی نگه میدارن و پره از عکس گربههاشون. گربههای کوچولو، تازه به دنیا اومده، متولد، بالغ، گربههای شکل فرزند.
چشمای شبیه به فرزند. همونجوری دوست داشتنی. مثه فرزند نرم و خوب.
خداااایااا. چرا آخه اینکارو با من کردید؟:))))) چرا قلب منو پاره پاره کردید؟:)))))))
بهش فکر که میکنم اشک تو چشمم جمع میشه و حتی میریزه.
بدبختی اینه که این قضیه حل نشدنیه. ینی هیچ راهی نه واسش بوده نه الان هست. انگار دنبال یه قول الکی ام. که ما میریم پسش میگیریم بچه رو. که نوترون بهم میگه متأسفم واقعا بابت فرزند من خیالم خوش نمیشه. یه چیز بیشتری میخوام انگار.
+ نمیدونم چرا یهو امروز با فکر کردن بهش کورس آهنگ sly از scorpions پلی میشد تو مغزم:
when the run away train, took you away
a part of me died .
چیزی که بیشتر وقتا بهش فکر میکنم، خاطراتیه که از قبلاً دارم. از دوران بچگیم. از وقتایی که همهچی بهتر یا بدتر بود. خاطرات ریز و درشت. اغلب ریز. اون چیزایی که یادم نمونده و به طور عادی تو ذهنمون نیست ولی یهو یه اتفاقی باعث میشه اون جزئیات یادت بیان. هر وقت یدونه از اینا به ذهنم میرسه دلم میخواد یجوری سریع ثبتش کنم که نکنه بپره. نکنه بعداً دیگه یادم نیاد. نمیدونم چرا اصرار دارم یادم بمونن حالا.
وقتی به همچین چیزایی فکر میکنم، توی هر محیطی و از هر کسی یه چیزای ثابتی یادم میاد. توی اون خونه قدیمیمون؛ اینکه لب پنجره مینشستم و سوپ هویجی با پای مرغ که عاشقش بودم میخوردمو یادم میاد. به عمه فاطی فکر میکنم و خرید رفتنام باهاش و عروسیش و اینکه تو خونهی پایین مهدکودکشون مرتب برام غذا گرم میکرد یادم میاد:)) به مامان بزرگ فکر میکنم و اینکه مرتب میپرسید به این بچه غذا دادین یا نه و اینکه بهم میگفت ماما» و اینکه تو بچگیم باهاش میرفتم کفش بخرمو یادم میاد.
اما جزئیات فرق دارن. منظورم از جزئیات یه خاطرهی ریزه که یادآوریش انگار آدمو چند سال در زمان میکشه عقب و میبره به همون روز.
مثل اینکه عمه فاطی اینا یه آویز کلید داشتن که فشارش میدادی و میگفت هه هه هه هه، آی لاو یو» و به کمد کوچیک کنار دیوار سمت چپ اون خونهشون آویزون بود.
امروز به طرز غیرقابل انتظاری مزخرف بود!!! هیچ کاری هم دیگه نمیشه براش کرد که خوب شه:))
کل این ایامو منتظر امروز بودم و کلی ذوق و شوق داشتم ولی به چرت ترین حالت ممکن برگزار شد!!
دوستام اومدن و طول کشید تا برن، بعد اومدم برم بیرون فهمیدم مکانی فراهم نیست و باید تو ماشین باشیم، ماشین داغ کرد و خراب شد و مجبور شدیم بریم تو پارک جلو چش صد نفر بشینیم و بعدش خداروشکر کافه باز بود رفتیم اونجا. نشستیم و حرفای مزخرف زدیم و به گندایی که برادرش بالا میاره هی فک کردیم و تهشم به سرعت دیرم شد و هیچی نخوردیم و برگشتم.
خیییییییییییلی گه بود وضع:((
شبا که میخوابه سعی میکنم بهش نزدیکتر شم و تو فاصلهای که تا جای ممکن چسبیدم بهش نفس بکشم چون خیلی بوی خوبی میده.
بالشا که بوی اونو میدن بغل میکنم و به این فکر میکنم دو هفتهی دیگه باید برم خونه و دو سه ماه نبینمش و دلتنگیم واسه این بو رو چیکار کنم
درباره این سایت