شبی که رفته بودیم کنسرت خیلی حالم خوب بود. کلی وقت گذاشته بودیم و آرایش کرده بودیم و خیلی خیلی خوشگل شده بودم. اونجا هم حال خوبی بود و کلی منتظر بودیم که آهنگایی که بیشتر دوست داشتیم پخش کنن. همه چی خیلی خوب بود تا اینکه واسه سورپرایز، خواشتن آهنگیو بزنن که توی پلی لیست نبود. یکم وکال گروه توضیح داد که الان فیلمشم رو پردهس و فلان. نوترون به محمد گفت ینی میخوان bohemian rhapsody رو بزنن جدی؟! و هی وکال گروه هم داشت میگف شاید بعضیا ندونن چیه و فلان، انتظار همخوانی نداریم ازتون و اینا، بعد نوترون باز به محمد برگشت گف دیگه کسی که اینو گوش نکرده باشه که باید بره بمیره! من گفتم: من گوش نکردم.
بعد از پلی شدنش فهمیدم گوش کرده بودم احتمالاً ولی خب هیچ اطلاعاتی ازش نداشتم. این حرفو زدم نوترون کاملاً شوکه شد از حرفی که زده بود. گفت عه گوش نکردی. آها البته خب هارد راکه این. و سعی کرد جمعش کنه و دیگه چیزی نگفت
بعد از اون کنسرت بهم خوش نگذشت. یعنی خب با تمام قوا تلاش کردم تا اینکه آهنگ آخریاش بد نبودن واسم. دیگه چیزی میخواستم بگم به نوترون نمیگفتم به محمد که این طرفم نشسته بود میگفتم. (البته از دلایل دیگهش هم اینه که حس میکنم بهتر گوش میکنه -شایدم اشتباه میکنم- و اینکه توی نظرات من باب امور به من شبیه تره) اون شب خلاصه بر عکس کنسرت قبلی که تقریباً یکی از بهترین خاطراتم بود تو تهران، به یه شب بد تبدیل شد.
هنوزم که بهش فکر میکنم توی قلبم احساس سنگینی بدی میکنم. میدونم خیلی سطحی و احمقانهس موضوع، اما نمیتونستم حتی اون زمان هم کاریش کنم.
+ این قضیهی علاقهی همزمان به دوتا آدم که قبلا توی ومپایر دایریز و الانم توی داستان یک ندیمه(!) دیدم قبلنم واسه من سر رون و هاتف اتفاق افتاده:)) البته هیچ وقت نمیشه بهش گفت جدی، بنظرم یچیز معموله مثل وقتی که دوتا دوست صمیمی داری و با هردوشون دلت میخواد وقت بگذرونی. البته از اون سمتش که اونا بدون تو وقت بگذرونن بدت میان:)) البته واسه من اصلاً اینطور نیست، نمیدونم دقیقا چطور توصیفش کنم. اینکه الانم همه چی خوبه ها ولی از یکی بیشتر از اینا خوشت میاد ینی میخوای زمان وقت گذروندن و ارتباط داشتنتون با هم بیشتر بشه. البته به این دقت کردم که از خود شخص احتمالا زیاد خوشش نمیاد آدم. از تصوری که ازش داری خوشت میاد. چون شخص یه سری رفتارای رو مخ و یه سری خصوصیات داره که منفورن بنظرت. فقط دلت میخواست که میشد اون آدم پرفکتی که توی ذهنته وجود داشت. البته همون بهتر که نیست همچین آدمی. حالا شاید یه وقتی بتونم واضحتر بنویسم. البته به امید روزی که کلاً این حال مسخره و این نگاهم از بین بره چون خیلی رو اعصابه:/ فکرمو درگیر کرده کاملاً یچیز تهی و یچیزی که هیچی نیست حقیقتاً!!
+ مامانبزرگ عمل کرده و پنج شیش روزی هست بابا اینا شیرازن. احتمالاً تا زمانی که بخوام برگردم تهران، برنگردن اونا هم
درباره این سایت