امشب، توی پذیرایی خونهی بابابزرگم اینا، روی مبلای قدیمی خونهی عمه فاطی اینا، (یا شبیهشون)، نشسته بودیم و داشتیم صحبت میکردیم که چهلمو کی برگزار کنیم. بابام و عموم بیشتر صحبت میکردن در واقع. ما میشنیدیم. گاهی سکوت سنگینی حاکم میشد و هیچکس حرفی نمیزد.
از غمبار ترین لحظههای عمرم بود.
درباره این سایت