چیزی که بیشتر وقتا بهش فکر میکنم، خاطراتیه که از قبلاً دارم. از دوران بچگیم. از وقتایی که همهچی بهتر یا بدتر بود. خاطرات ریز و درشت. اغلب ریز. اون چیزایی که یادم نمونده و به طور عادی تو ذهنمون نیست ولی یهو یه اتفاقی باعث میشه اون جزئیات یادت بیان. هر وقت یدونه از اینا به ذهنم میرسه دلم میخواد یجوری سریع ثبتش کنم که نکنه بپره. نکنه بعداً دیگه یادم نیاد. نمیدونم چرا اصرار دارم یادم بمونن حالا.
وقتی به همچین چیزایی فکر میکنم، توی هر محیطی و از هر کسی یه چیزای ثابتی یادم میاد. توی اون خونه قدیمیمون؛ اینکه لب پنجره مینشستم و سوپ هویجی با پای مرغ که عاشقش بودم میخوردمو یادم میاد. به عمه فاطی فکر میکنم و خرید رفتنام باهاش و عروسیش و اینکه تو خونهی پایین مهدکودکشون مرتب برام غذا گرم میکرد یادم میاد:)) به مامان بزرگ فکر میکنم و اینکه مرتب میپرسید به این بچه غذا دادین یا نه و اینکه بهم میگفت ماما» و اینکه تو بچگیم باهاش میرفتم کفش بخرمو یادم میاد.
اما جزئیات فرق دارن. منظورم از جزئیات یه خاطرهی ریزه که یادآوریش انگار آدمو چند سال در زمان میکشه عقب و میبره به همون روز.
مثل اینکه عمه فاطی اینا یه آویز کلید داشتن که فشارش میدادی و میگفت هه هه هه هه، آی لاو یو» و به کمد کوچیک کنار دیوار سمت چپ اون خونهشون آویزون بود.
درباره این سایت