چند وقته یه دغدغهی مهم برام این شده که خاطرات یادم بیان. حسهایی که از اونها میگرفتم یادم بیان در واقع. یک جزئیات ریزی که روزمره بودن و تکرار میشدن ولی با گذشت زمان از بین رفتن. مثلاً اخیراً یادم افتاد که یک مغازهی کفش فروشیای که وسط شهرمون بود (و الان فک کنم به آجیل فروشی تبدیل شده!) جایی بود که وقتی با عمههام میرفتم خرید کفش (معمولاً خریدم رو با عمههام انجام میدادم) از اونجا کفش میخریدم. چونه زدنای عمه فاطی سر قیمت و جنس کفشا هم یادم اومد.
دلم میخواد این اتفاق بیشتر بیفته. یادم بیاد که قبلنا چجوری بود و الان چطوریه. یه خاطرهی حتی کوچیک از بچگی، حس جالبی میده. مثل اینکه یادم افتاده بود که بار اولی که وارد خونهی اولمون شدیم، داشتم روی در و دیواراش دنبال نوشتههای بچههای خونه قبلی میگشتم که مثلاً به عنوان گنج واسه ما باقی گذاشته بودن. البته چیزی پیدا نکردم:)) خودم هر چند وقت یک بار یچیزی مینوشتم و تو باغچه خاک میکردم که بعداً پیدا کنم و ذوق کنم:))) کاش اگر باز هم چیزی به ذهنم رسید اینجا بنویسم.
• اخیراً دچار یک حالات جنون آمیزی شدم که به نظرم از اون چیزایی که خواب میبینم (من به شدت خواب میبینم. هر شب سه تا خواب متفاوت ببینم نرماله مثلاً) و یا حالاتی که بین خواب و بیداری دارم، منشأ میگیرن. اینکه درست نمیدونم چه احساساتی دارم و این افکار ینی چی. بدیش اینه که توی ایرانیم و هیچ منبع موثقی برای پرسش دربارهش نیست و با مطلقاً هیچکسی هم نمیشه درمیونش گذاشت!! هیچکس حتی بهترین دوستت ینی. البته شاید بتونم به ریزهی طلا بگم. آدم از قضاوت شدن میترسه اما به طور معمول از قضاوت کردن اون نمیترسم:)) فکر نمیکنم قضاوتم کنه. به هاتف نمیدونم بگم یا نه. نمیگم. به ریزهی طلا هم نمیگم:(( اینجا هم نمیتونم بنویسم حتی! انقدر این مسئله قضاوت برانگیز و دردناکه دیگه حساب کنین خودم دارم چی میکشم:))
دیشب فکر میکردم کاش هنوز مثل قدیما که وبلاگی داشتیم و کلی خواننده، الانم کلی دوست غریب آشنای اونجوری داشتم. خوانندههای وبلاگ دوستای واقعیان انگار. نه دیدنت، نه سود یا ضرری بهشون میرسونی و فقط با خود واقعیت مواجهه داره
متأسفانه در این فضای مجازی هم از ترس حضور یک آشنا یا هرچی مجبور به خودسانسوریه آدم
درباره این سایت