محل تبلیغات شما

تقریباً تموم روزای این تعطیلات نوروز، من تا ٣،۴ صیح توی تختم بیدار بودم و تهشم که ۴ صبح بالاخره می‌خواستم بخوابم، یا به طریقی ع‌بزرگمو اتفاقی دیدم، یا رفتم دنبالش گشتم یا اعلامیه‌ها رو دیدم یا عمه‌هام پست گذاشتن و دل ما رو کباب کردن یا به هر طریق دیگه‌ای یاد مصیبت افتادم و تا زمانی که به خودم بگم بس کن و بخواب و به هیچی فکر نکن، گریه کردم تو تخت. اما کی میدونه؟

+ امشب با اینکه نوترون خسته برگشت ولی یکم درباره‌ی نطرم درمورد قضیه خونه حرف زدم باهاش. تهشم جفتمون ناراحت بودیم که خدافظی کردیم.

حس بدی دارم. یه حس ناشناختگی. حس میکنم اگه نظرمو درباره‌ی این  قضیه بگم (که همون نظریه که به شدت تا به حال علیه‌ش بودیم!) نمیتونه بفهمتم. و انگار یجور دیگه همو می‌شناسیم. ینی ممکنه توی شناختش تغییر به وجود بیاد.

+ دیروز یسری چیزا و عکسا و نوشته‌ها دیدم از روزای قبل یکی دو سال پیش. چقد عاشقانه‌تر بودیم.

+دوباره اشاره کنم فردا آخرین روزمه تو خونه؟ از همین الانم دلم تنگه و فک کنم کلی قراره اونجا تو تخت گریه کنم شبا

+ فکر اینکه عمه‌هامم تا خوابشون ببره گریه میکنن تو رخت خوابشون شبا. بابام چون تنها نیست نمیتونت. شایدم بی صدا گریه کنه و اشکشو با پتوش پاک کنه

+ بابام میخواست ظهر فردا بریم تو طبیعت ناهار با عمه هام که احتمالا یکم روحیه‌شون بهتر شه، هرکسی یه بهونه‌ای آورد، کنسل شد

با عمه فاطی حرف زدیم امشب و هیچ اشاره‌ای به هیچی نکردیم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها