امروز رفتم فرزندو دیدم. بعد از نمیدونم چند روز. دو هفته؟
اول که قایم شده بود و اصلاً نمیومد بیرون. حتی به مالت واکنشی نداد. قبل از اینکه برم ببینمش فکر میکردم که خب حالا دیگه قرار نیس خیلی رمنس احساسی ای باشه. گربه بوده دیگه. میرم میبینمش و حالا بعدا یکی دو ماه دیگه دوباره میرم.
امروز رفتم و اصلاً نیومد پیشم. فقط یه تیکه که توی بغل صاحب قبلیش یکم بوس و نوازشش کردم یه میویی کردم. بعد از دستم فرار کرد و هرچقد حتی دستمم نزدیکش کردم لیس هم نزد و سرشو برگردوند.
صاحبش گفت قهر کرده شاید. نوترون گفت دیگه نمیشناستمون.
قهر کرده بود؟ دیگه نمیشناختمون؟ نمیدونم
خیلی بد بود. شاید واقعاً هم گریهم گرفته بود. الانم گرفته حتی. همون لحظهای که دیدمش برخلاف تصورم واقعاً احساس عمیقی داشتم بهش و دلم از جا کنده شد. دست که کشیدم به تنش. حتی فرصت نشد جای بخیه ش رو نگاه کنم.
+امروز قسمت آخر گات هم اومد. رفتم با بچهها دیدم باز. راضی کننده نبود این فصل اصلاً.
+احتمالا شنبه بلیت بگیرم برم خونمون. این مدت لحظههای بیقراری بسیاری داشتم. اونجا هم همه چی اوکی نیست. حال هممون بده و وانمود میکنیم به خوب بودن.
همیشه برمیگشتم و اولین جایی که میرفتم خونه ی بابابزرگم اینا بود که مامان بزرگم اینا رو ببینم و اون منو ببینه. الان دیگه مامان بزرگی نیست. هروقت اینجوری بهش نگاه میکنم، هنوز باورم نمیشه
درباره این سایت