انقد از صبح گریه کردم که چشام با بدبختی باز میشه
یاد دوران نوجوونیم افتادم!!
فقط سعی میکنم ذهنمو منحرف کنم، بهش فک کنم که چه اتفاقی افتاده باز شروع میکنم به گریه
هرچی فین داشتم رف تو دهنم. فاک
فهمیدیم که من هنوز نمیتونم با فقدان کنار بیام
در دو روز مونده به بیست و یک سالگی.
درباره این سایت